ارسال شده در یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, - 11:55
سلام.
قرار بود یه کمی زود تر بیام مطلب بذارم اما یه کمی دیر شد.
یه داستان آوردم از زنگی تلخ خانواده:
یکی بود،یکی نبود.
دو تا گربه بودند.
باهم دیگه عروسی کردن.
هم دیگه رو خیلی دوست داشتن.
اولش وضع مالیشون زیاد خوب نبود و آقا گربه تو خیابونا آکاردون میزد.
اما خانوم گربه با همه ی این اوضاع آقا گربه رو دوست داشت.
اما با تلاش خیلی زیاد آقا گربه تونست کار بهتری پیدا کنه.
اون درس خوند و شروع به کار در یک شرکت کامپیوتر کرد.
اونا بعد مدتی بچه دار شدن.
یه بچه ی دیگه هم به دنیا آوردن.
بچه ها کم کم داشتن بزرگتر میشدن.
اما بزرگ که شدن،رفتن تو کارای خلاف.
یکیشون تروریست شد.
اون یکی هم سر از پارتی ها در آورد.
وبعد از مدتی استفاده از این قرص های روان گردان تصمیم به خودکشی گرفت.
آقا گربه وقتی دید پسر هاش دست به این کارها زدن سکته کرد.
خانوم گربه هم دیوونه شد.
این بود داستان تلخی از زندگی یه خونواده ی گربه.
.
.
.
.
.
.
.
.
تموم شد.
غم انگیز بود نه؟
خیلی گریه دار بود.
من میرم گریه کنم.
تا 5 تا نظر نبینم همین جوری گریه میکنم.
بای
نظرات شما عزیزان:

خیلی خندیدم برای این داستان مخصوصا عکسهای باحالی که گذاشتی میییییسی

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)